دلم گرفته از این روزهای تکراری
اسیر بغضم و اشکم نمیشود جاری
سیاه کرده ای و ابری، آسمانم را
ولی به روی تن خسته ام، نمی باری
نمیشناسی ام اما، همیشه در شعرم
میان حلقه ای از واژه ها گرفتاری
قرار نیست که خواب تو را ببینم من
در این حصار پر از التهاب بیداری
صدای پای غزل باز هم بهانه ی تو
محال ممکن من، دست بر نمیداری
گذشته کارم از این همه خیال محال
گذشته کارم از این حرفهای تکراری...